🖤مافیای من🖤

امروزم مث همیشه مشتریام کم بود
ساعت ۱۲ شب بود و میخواستم برگردم خونه...
ساعت ۱۰ خونه باشید مخصوصا خانوم ها...
ا/ت: بیخیال
از بوکلند اومدم بیرون و درارو بستم
ا/ت: هوووووووو چقد خلوتهههه
توی راه بودم که صدای شلیک کردن اومد
تو شوک شدیدی بودم و ترسیده بودم. ولی... کنجکاو بودم که چی شده صدای شلیک دیگه ای هم شنیدم و به سمت صدا حرکت کردم.... رفتم داخل کوچه های تاریک تا اینکه به چهارتا مرد رسیدم یکیشون تو دستش اسلحه بود و دوتاشم کنارش ایستاده بودن.
جنازه ی یه مرد میان سال جلو چشام بود و قلبم تند تند میزد. خودش بود همون (پارک جیمین)
داشتم دزدکی نگاشون میکردم که جیمین منو دید. اومد سمتم وخودمو بین دیوار پنهان کردم.
ا/ت: دیگه کارم تمومه:)
(علامت جیمین شی☆)
☆: هی خانوم کوچولو اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم... داشتم عقب میرفتم که یکی از پشت منو گرفت و یه دستمال رو دهنم گذاشتو بیهوش شدم.
"ارباب چیکارش کنیم؟
☆: نباید ولش کنیم
" پس ینی میگید بیاریمش عمارت؟
☆: فکر خوبیه! بزارینش تو ماشین.
"بله ارباب
در ماشینو باز کرد و تورو گذاشت تو ماشین.

*ویو جیمین
خدای من این فرشتس؟ چقد ناز و خوردنیه:>
حتما خونوادت خیلی نگرانت میشن... ولی مهم نیس چون قراره.... مال من بشی:) جوجههههه✨
گذاشتت تو بغلش و محکم بغلت کرد. یه بوس رو پیشونیت گذاشت و موهای فرفریتو/صافتو/حالت دارتو، نوازش کرد.(خودم موهام فرفریه🌚✨)
اینو بهت قول میدم کوشولو:)
رسیدیم ب عمارت.....


-------------------------------------

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۶)

هوممم جالبه

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط